خاطرات خواندنی شهید ناصر گلگونی به روایت پدر و مادرش | میگفت لقمه چرب و نرم از گلویم پایین نمیرود
بوی باروت همه جا را پر کرده بود. حشمت خانم رد بو را گرفت تا به زیرزمین رسید. «کار کار ناصره!» آرام و بیصدا از پلهها پایین رفت. لحظهای روی پله پا نگه داشت تا چشمش به تاریکی عادت کند: «پس این بچه کجاست؟» دستش را روی دیوار سراند و کلید برق زیرزمین را پیدا کرد.
همشهری آنلاین_رابعه تیموری: ـ نه! برق را روشن نکنید! ناصر وسط شیشههای خالی نوشابه و قطعههای کوچک چوب و الوار نشسته بود. باز چه کار میکنی مامان؟
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
ناصر با خوشحالی تفنگ چوبی را که ساخته بود، نشان مادر داد: «اگر بتوانم تفنگ واقعی مثل این درست کنم، دیگر هیچ دشمنی نمیتواند به ایران حمله کند.»حشمت خانم نگاهی بهصورت هیجان زده او کرد: «این بو از کجاست که همه جا را برداشته؟» ناصر پاره آجری را که گوشه دیوار گذاشته بود، جلو کشید. از توی شیشه نوشابه محلولی روی آن ریخت و گفت: «میخواهم ببینم اگر جوهر نمک روی آجر بریزیم، چی میشود. من باید راهی پیدا کنم که بتوانیم باروت پرقدرت و ارزان درست کنیم. اگر این چیزها را داشته باشیم، کشورمان خیلی قوی میشود مامان.» حشمت خانم سری تکان داد و همانطور که از زیرزمین بیرون میرفت، گفت: «همه نشستهاند که تو یک الف بچه برایشان تفنگ و فشنگ درست کنی؟… بیا، بیا بالا ناهارت را بخور که ضعف کردهای.» ناصربا قطعهای چوب جوهر نمک را روی آجر پهن کرد: «من که نمیتوانم بنشینم و دست روی دست بگذارم که از آن سر دنیا برای ارتش ما تفنگ و فشنگ بفرستند. من باید برای کشورم کاری بکنم!»

به خاطر بقیه
آقا محمدحسین باعجله به طرف در دوید: «آمدم، آمدم…»ناصرنفس زنان به حیاط آمد: «سلام…»
ـ سلام بابا. چه خبر است؟ دنبالت هستند؟
ناصربا خستگی روی پله نشست: «آمدهام باند و پنبه ببرم. نمیتوانیم زخمیها را به بیمارستان برسانیم. باید آنها را توی یکی از خانههای امن مداوا کنیم.»حشمت خانم با شنیدن صدای ناصر از آشپزخانه بیرون آمد: «خدا را شکر، بالاخره برگشتی… میگویند دوباره شهر به هم ریخته. تو که چیزیت نشده مادر؟ ها؟… چرا رنگت پریده؟ نکند بازبه زخمیها خون دادهای، ها؟»ناصرعرق پیشانیش را با آستینش پاک کرد و سری تکان داد: «مامان من خوبم. نگران نباش. فقط هرچه ملحفه سفیدداری زودتر بیاور، باید آنها را برای بچهها ببرم.» حشمت خانم با دودلی به آقا محمدحسین نگاه کرد: «باز میخواهد برود!»
ـ بروپنبه و پارچه بیاور حاج خانم. ناصر عجله دارد.
حشمت خانم که به اتاق رفت، پدر سرش را نزدیک گوش ناصر برد: «مادرت خیلی نگران توست بابا. میترسد توی این شلوغی، بلایی سرت بیاید.»
ـ بابا چند تا از بچههای محل شهید شدند…
ناصر به شنیدن صدای پای مادر، حرفش را قورت داد. حشمت خانم ملحفههای زیر بغلش را کناری گذاشت و سینی غذا را جلوی ناصرکشاند: «اول باید یک لقمه نان بخوری. از بس خون میدهی و این طرف آن طرف میدوی، مثل نی قلم شدهای.»ناصربه ناچار دست برد توی سینی و با عجله نان را توی نیمکاسه ماست خیساند: «الان چه وقت غذا خوردن است؟ بعداً میخورم دیگر.»حشمت خانم با عصبانیت گفت: «خوب پلو را بخور. به خودت چیزی روا نداری مادر؟» ناصر خندید و جواب داد: «هرچه شکم آدم سیر شود، خدا را شکر. دست خودم نیست مامان. وقتی یادم میآید که خیلی از آدمهای این شهر حتی همین نان و ماست را هم ندارند، لقمه چرب و نرم از گلویم پایین نمیرود…»
تا۴۰روزدیگر
حشمت خانم همانطور که لباسهای شسته را توی ساک جا میداد گوش خواباند تا شاید از پچپچهای گنگ ناصر و آقامحمدحسین سر درآورد.
ـ به پرنده و چرنده رادار میبندند و میفرستند طرف خط ایران. سنگرهای ما را که پیدا میکنند از زمین و آسمان آتش میفرستند. گاهی هم نیروهایشان با لباس مردم…
حشمت خانم دیگر نتوانست طاقت بیاورد: «حاج آقا شما که توی ارتش و سپاه کلی فامیل و آشنا دارید پس چرا معافی ناصر را نمیگیرید؟» آقا محمدحسین به طرف حشمت خانم برگشت: «من که از روز اول گفتم معافی سربازیش را میگیرم. مگر این بچه حرف به گوش میگیرد؟ شما که پسرت را میشناسی، چرا این حرفها را میزنی؟»
ناصر کاغذ و قلمی راکه جلویش بود، توی ساک گذاشت و گفت: «جنگ و سربازی مال مرد است مامان. دلم نمیخواهد بقیه جلوی دشمن سینه سپر کنند و من آسوده و بیخیال بروم پی کار و زندگی خودم.» حشمت خانم آه بلندی کشید تا راه نفسش باز شود: «ولی دل من با این حرفها آرام نمیگیرد… جایی که تو هستی خیلی ناامن است. نه؟» ناصر دستش را دور شانههای مادر حلقه کرد: «نه مامان. من صد فرسخ از میدان جنگ دورم. آنجا خبری نیست. غصه نخور. تا چشم روی هم بگذاری، این ۶ ماه خدمتم هم تمام میشود و برمیگردم.»حشمت خانم با حواسپرتی چند بار سرش را تکان داد: «چند روز دیگر دوباره میآیی مرخصی؟»
ـ ۴۵ روز دیگر. قول میدهم…
وقت وعده
بوی رنگ خانه را پر کرده بود. حشمت خانم پشتیها راتند تند توی پارچه میپیچاند و وسط اتاق میگذاشت. آقا محمدحسین همانطور که صورتش را با حوله خشک میکرد، گفت: «این کارها را بگذار برای فردا که بچهها هم بیایند کمکت. چرا بیخود عجله میکنی؟»
حشمت خانم قد راست کرد و با خستگی گفت: «امروز و فردا ناصر میرسد. میخواهم خانه زودتر مرتب شود که بچهام بتواند استراحت کند. دیشب تا صبح خوابش را میدیدم…»با صدای زنگ تلفن قلب مادر به شماره افتاد: «یا فاطمه زهرا(س)، بازچه خبر شده؟» آقا محمدحسین نگاهی به او کرد و گفت: «چرا هول کردی؟ حتماً با من کار دارند.» حشمت خانم گیج و سردرگم چند بار سرش را تکان داد. آقامحمدحسین با تردید به طرف تلفن رفت: «… ناصر؟»
با شنیدن اسم ناصربندبند تن مادر به لرزه افتاد. آقا محمدحسین گوشی را بیشتر بهصورت عرق کردهاش چسباند: «راستش را بگویید پسرم زنده است؟…»
شهید ناصر گلگونی
نام پدر: محمدحسین
تولد: ۱۳۴۱/۱/۱ـ تهران
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱ـ پنجوین
مزار: قطعه ۲۸ بهشت زهرا(س)
____________________________________________________________
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۸
کد خبر 765337
-
کاسب خوب شریک مال مردم است | مژدگانی و تخفیف به عروس و دامادها
-
خاطرات خواندنی شهید ناصر گلگونی به روایت پدر و مادرش | میگفت لقمه چرب و نرم از گلویم پایین نمیرود
-
روزگار سپری شده گاراژهای قدیمی تهران | مردم با مرغ و خروس و گوسفند همسفر بودند
-
تعطیلی شنبهها برای یهود است | منتظر پیشنهاد حذف تعطیلی جمعهها باشید؛ برای نماز جمعه هم نسخهای میپیچند
-
قیمت جدید محصولات ایران خودرو در تیر اعلام شد | جدول قیمت انواع دنا، سورن و ۲۰۷
-
موافقت مجلس با یک فوریت لایحه حجاب | قاسمیپور: باحجاب و بیحجاب این لایحه را قبول ندارند | رحیمی جهانآبادی: این لایحه پوست خربزهای زیر پای مجلس است
-
تصاویر | سفر دیپلماتهای طالبان به نروژ
-
تصاویر | اگر دلش را ندارید این عکسها را نبینید؛ عبور دادن مار افعی از دهان و دماغ
-
تمجید مادورو از حاج قاسم برای کشف حمله سایبری آمریکا به ونزوئلا | نصب سردیس ژنرال سلیمانی در مقبره سیمون بولیوار
-
این مرد خرم آبادی را برق نمی گیرد
-
تصاویر جدید سیل وحشتناک جاده چالوس | وضعیت خودروها را ببینید
-
تصاویر | سفر دیپلماتهای طالبان به نروژ
-
ذوقزدگی یک باشگاه اروپایی از هتتریک طارمی مقابل افغانستان
-
ببینید | لحظات سخت عملیات رهاسازی سنگهای معلق در جاده چالوس
-
خبر مهم آمریکا درباره ایران | انتقال ۳ میلیارد دلار به ایران را تایید میکنیم
-
این تصاویر واقعی است ؛ آدمهایی با چهره شبیه به حیوانات دیگر
-
این گیاه دیابت را بهتر از انسولین درمان میکند
-
ببینید | ادعای هولناک صاحب یک رستوران از سیل در جاده چالوس | آنجا رستوران من بود که دیگر نیست …
-
لحظه هیجانانگیز بکسل کردن هلیکوپتر در آسمان
-
پرسپولیس دیگر با یحیی تماس نمی گیرد | تصمیم مهم باشگاه بعد از مطرح شدن خواسته های عجیب!